محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

سردار کوچک

سردارک 11: زیارت قبول محمد صادق

سلام، ما یه روز و نصفی رفتیم مشهد همش به لطف خدا و احتمالا طلبیده شدن ویژه محمدصادق بود چون هم دقیقه نود بلیط گیر آوردیم هم دقیقه 92 آژانس و کلا در وقت اضافه تونستیم سوار هواپیما شیم اونجا هم که رسیدیم ... خیلی دلمون هوای امام رضا کرده بود رفتیم اونجا که از محمد صادق حان از امام رضا بخواد کم کاری مادر و پدر جانش را جبران کنه و کمِ اونها رو به برکت وجودش زیاد کنه از امام رضا خواستیم که هدیه ما رو قبول کنه، یعنی محمدصادق رو بتونیم یه جوری ازش مراقبت کنیم که هیج وقت یادمون نره سرباز آقا توی خونمونه، و خود آقا متولی رشد و تربیتش بشن دعا کردیم که ما رو در کم کردن گناهان کمک کنه که گناهان مامان و بابا ناخواسته مانع رشد همه جانبه مح...
28 اسفند 1391

سردارک10: ماجرای هواپیما سواری

زنگ زدیم آژانس اول، دوم، سوم، هیج کدوم ماشین نداشتن و فقط 40 دقیقه به پرواز مونده بود... رفتیم آهسته و آرام آرام سرکوچه که شاید دربستی گیرمون بیاد ماشین اول، ماشین دوم... هر کی وایمیستاد نمی رفت فرودگاه خلاصه ماشین گیرد آوردیم بعد از 15 دقیقه! به هر ترافیک و برنامه ای بود 5 دقیقه قبل پرواز رسیدیم فرودگاه... همسر چان که در همه حال به فکر خانوادشه رفت به اون آقاهه که صندلی می ده گفت که یه جای خوب بده به خانوم ما که در طی سفر راحت باشه... و ما تازه اونجا فهمیدیم که لازمه براشون گواهی از پزشکمون ببریم که سفر اشکالی نداره و کلا نمی تونیم بریم چون احتمال پارگی کیسه آب به دلیل اختلاف فشار هست و ... خلاصه تا رئیس بزرگ پیش رفتیم و ت...
28 اسفند 1391

سردارک9: مراسم نامگذاری

بالاخره سردارک نام دار می شود... بعد از کلی وقت تصمیم گرفتم اسم هایی که به نظرمون می رسد رو بذاریم لای قرآن و هر چی اومد، سردارک رو همین صدا کنیم ما هم اسمهایی که دوست داشتیم رو گذاشتیم لای قرآن: محمد حسین، محمد طه، روح الامین و محمد صادق پدر سردارک اول یه کاغذ رو بیرون کشید و نگاه کرد و گفت قبول نیست هر چی گفتم چی بود قبول نکرد و زود یه کاغذ دیگه بیرون آورد: روح الامین منم گفتم باید همونی که اول در آوردی رو بذاری. گفت اصلا خودت انتخاب کن. منم یه بار دیگه کاغذها رو چیدم توی قرآن و یه دونه رو بیرون کشیدم: محمد طه لحظه انتخاب برگه همسرجان حواسش توی تلویزیون بود و قبول نکرد خلاصه برای آخرین بار اسم ها رو دو باره چیدیم و گفت...
13 اسفند 1391

سردارک7. عروسی خاله عاطفه

این اولین عروسی بود که سردارک در اون حاضر می شد... خیلی جالب بودم برام... هر کدوم از دوستان که می دیدن کلی براش آرزوهای قشنگ قشنگ می کردن حتی اونقدر پسرم دارای شخصیت بود که براش بادکنک هم آوردن که حوصله اش سر نره و بازی کنه با اینکه از نشستن و تو راه بودن خیلی خسته شده بود اما خوشحالم که به زحمت پیدا کردن کفش و لباس و بقیه وسایل از لا به لای کارتون های دیگه، شنیدن این همه آرزوی خوب می ارزید سردارک از اینکه این همه خاله مهربون داره کلی خوشحاله ... خاله عاطفه عروسی ت مبارک ایشالا خوشبخت و سعادتمند باشید...
6 اسفند 1391

سردارک8: وداع با حاج آقا خوش وقت

دیروز پدر سردارک اول صبح از سر کار زنگ زد و گفت ما که نشد بریم تشییع، شما دست پسرمون رو بگیر و برو،‌ اولیاء الله جمعند، سلب توفیق ازمون نشه خلاصه ما با خاله ریزه رفتیم که به نماز و تشییع برسیم وقتی رسیدیم سر فاطمی دیدیم که ترافیک سنگینیه و اگر بخوایم به نماز برسیم پیاده باید بریم خلاصه پیاده اومدیم تا رسیدیم به دانشگاه و نماز تموم شده بود و ما غصه دار که دیر رسیدیم اما وقتی جسم حاج آقا رو برای تشییع آوردن، خیلی لحظه های خاصی بود... به نظرم از همین تکه می شد فهیمد که کی رو از دست داده این زمین... به سردارک سپردم که تا تو اون دنیاست با این جور آدم ها رفاقت کنه که وقتی رسید به این دنیای شلوغ یادش نره که بعضی ها خیلی با خ...
6 اسفند 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سردار کوچک می باشد